ماریا دختری که قربانی رفتار خانواده شد
اگه ماریا حقیقت رو میگفت اینجوری نمیشد
حتما این داستان رو بخونید چون حقیقت خیلی از دخترای سرزمینه.
دو دختر به نام سارینا و ماریا باهم در شهری زندگی میکردن و اونا دوستای خیلی خوبی برای هم بودن
یک روز که ماریا با مادرش و برادر کوچکش به خانه ی سارینا رفتند ماریا و سارینا باهم درحال بازی کردن بودن ناگهان ماریا بی حواس پایش را روی اسباب بازیی که برادرش با او بازی میکرد گذاشت
مادر سارینا با لبخند به ماریا نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره دخترم
ماریا نگاهی به مادرش انداخت که با چهره ای عصبی به او نگا میکند مادرش به او گفت: عرضه نداری حتی جلوی پاتو نگاه کنی تو باید از خودت خجالت بکشی دیگه اجازه نداری بازی کنی فهمیدی بیا بشین ماریا بغض عجیبی در گلوییش پیچید او میخواست گریه کنه اما دوست نداشت بیشتر از این غرورش جلوی دوستش بشکنه او سرش را پایین انداخت و گوشه ای نشست حالش خیلی بد بود چون مادرش همیشه اورا سرزنش میکرد حتی سر کوچیک ترین موضوع او را تنبیه میکرد و این موضوع تاثیرات منفی روی او گذاشته بود حتی روی نمراتش زیرا هربار او نمره ی پایین میگرفت مادرش اورا سرزنش و تنبیه میکرد.
وقتی ماریا و مادرش به خانه برگشتند باز هم مادر ماریا او را سرزنش کرد ، ماریا به اتاقش رفت و آرام و بی صدا اشک ریخت و شروع به،،،